در ادبیات ژئوپلیتیک، مفاهیم «هارتلند» و «ریملند» همچنان درک ما از رقابتهای قدرتهای بزرگ را شکل میدهند. مکیندر هارتلند را «قلب زمین» میدانست و معتقد بود هر قدرتی که بر آن تسلط پیدا کند، میتواند بر جهان حکم براند. در مقابل، اسپایکمن تأکید میکرد که کنترل ریملند یا کمربند پیرامونی اوراسیا برای مهار هارتلند کفایت میکند. ایالات متحده پس از جنگ سرد بهطور مشخص این الگو را پیگیری کرده و کوشیده است با ایجاد پایگاههای نظامی و حضور امنیتی در حاشیه هارتلند، مسیر قدرتیابی روسیه، چین و ایران را مسدود کند.
پایگاههایی همچون بگرام در افغانستان، ماناس در قرقیزستان و العدید در قطر، جلوههای بارز این راهبردند. حضور آمریکا در این نقاط نهتنها به تثبیت امنیت منجر نشد، بلکه بحرانهای تازهای ایجاد کرد. بگرام به جای اینکه افغانستان را امن کند، این کشور را به صحنه جنگی بیپایان بدل ساخت و نهایتاً پس از هزینههای هنگفت، آمریکا با خروجی تحقیرآمیز مواجه شد. در آسیای مرکزی نیز پایگاههای موقت آمریکا با مخالفتهای اجتماعی و فشار رقبای منطقهای مواجه شدند و دوام نیاوردند. حتی العدید در خلیج فارس، با وجود اهمیت لجستیکی و فرماندهی، بیشتر به نماد وابستگی امنیتی و تشدید شکافهای منطقهای تبدیل شد تا عامل ثبات.
این سیاست نشان می دهد آمریکا همچنان در چارچوب ذهنی جنگ سرد گرفتار است؛ گویی تصور میکند محاصره جغرافیایی میتواند جلوی ظهور قدرتهای نوظهور را بگیرد. اما واقعیت جهان امروز بر شبکههای اقتصادی، مسیرهای انرژی و پیوندهای منطقهای استوار است. راهبرد واشنگتن، بهجای تضعیف هارتلند، موجب تقویت همگرایی میان بازیگران آن شده است؛ نزدیکی روسیه، چین و ایران نمونه بارز این پیامد ناخواسته است.
در نهایت، کنترل ریملند برای محاصره هارتلند نه تنها مشروعیت آمریکا را در منطقه تضعیف کرده، بلکه هزینههای سیاسی و نظامی هنگفتی بر آن تحمیل نموده است. این راهبرد بیش از آنکه ضامن هژمونی باشد، به روند افول موقعیت جهانی آمریکا سرعت داده است.